asgishniz




Thursday, February 14, 2002

٭ آس‌ گشنيز
محمد تقوي‌



هر بار كه‌ گوشي‌ را مي‌گذاشتم‌، مي‌گ�تم‌ ديگر زنگ‌ نمي‌زنم‌. دلم‌ مي‌خواست‌ روبه‌رويم‌ زانو مي‌زدي‌، التماس‌ مي‌كردي‌ و چيزي‌ مي‌خواستي‌. دلم‌ مي‌خواست‌ يك‌جوري‌ خردت‌ مي‌كردم‌، تا بعد آن‌قدر دلم ‌براي‌ خودم‌ نسوزد كه‌ گريه‌ام‌ بگيرد. گريه ‌نبود كه‌. مثل‌ بختك‌ ناگهان‌ روي‌ سرم‌ هوار مي‌شد. خودكار را مي‌گذاشتم‌ روي‌ ميز. تا در سالن‌ را آهسته‌ مي‌ر�تم‌ و بقية راه‌ را درراهرو با قدم‌هاي‌ بلند و سريع‌. ديگر يادم‌ مي‌ر�ت‌ كه‌ روي‌ پنجة پاي‌ راستم‌ تكيه‌ كنم ‌تا نلنگم‌. حتي‌ �رصت‌ نمي‌كردم‌ در توالت‌ راببندم‌. از ن�رت‌ بود.
گ�تي‌: « ببين‌! ما با هم‌ دوستيم‌. �قط همين‌. »
من‌ هم‌ خودم‌ را از تك‌ و تا نينداختم‌ و گ�تم‌: « منظور من‌ هم‌ آن‌ چيزي‌ نيست‌ كه‌ تو�كر مي‌كني‌. »
بعد هم‌ حر�ي‌ نزدي‌. يادت‌ هست‌گ�تم‌؟: « ته‌ دلت‌ نمي‌خواست‌ مي‌گ�تم‌ دوستت‌ دارم‌؟»
سرت‌ پايين‌ بود. پاهايت‌ را روي‌ پاشنه ‌تكان‌ مي‌دادي‌. هوا ت�‌ كرده‌ و داغ‌ بود.سرت‌ را بالا گر�تي‌. يك‌ طره‌ از موهايت‌ خيس‌ عرق‌ به‌ پيشاني‌ چسبيده‌ بود. وقتي‌ديدي‌ هنوز دارم‌ نگاهت‌ مي‌كنم‌، گ�تي‌:« نمي‌دونم‌، �كر مي‌كنم‌، آره‌. »
گ�تم‌: « مي‌داني‌ اگر جلوي‌ خودم‌ رانمي‌گر�تم‌ مي‌گ�تم‌. »
مثل‌ آن‌ شب‌ كه‌ گ�تم‌. مست‌ بودم‌. آن‌قدر رقصيده‌ بودم‌ كه‌ بچه‌ها ترس‌ برداشته‌ بودشان‌. خيس‌ عرق‌ بودم‌. نمي‌گذاشتند بيايم‌. در ميان‌ رنگ‌ تند موسيقي‌ و شلوغي‌ وخداحا�ظي‌، شالم‌ را دور سرم‌ پيچيدم‌ و زدم‌ بيرون‌. ته‌ كوچة بن‌بست‌ به‌ ديوار تكيه‌ دادم. سكوت‌ بود. �قط صداي‌ آسمان‌ مي‌آمد.آن‌ شب‌ زيباترين‌ شب‌ ستاره‌ها بود.
تل�ن‌ همگاني‌ هميشه‌ شلوغ‌ بود ولي‌ آن‌ شب‌، شب‌� جشن‌ من‌ بود. يك‌ دوريالي‌ كا�ي ‌بود و شش‌ بار چرخاندن‌ آن‌ گردونه‌. گوشي ‌را كه‌ برداشتي‌ گ�تم‌. اگر نمي‌گ�تم‌ چيزي‌نبود كه‌ بتوانم‌ باور كنم‌ و وقتي‌ گ�تم‌ ديگر هيچ‌طور نمي‌توانستم‌ انكارش‌ كنم‌، حتي‌پيش‌ خودم‌.
قبلش‌ را نمي‌دانم‌. براي‌ اينكه‌ پنجشنبه‌ها برسانمت‌ به‌ اندازة كا�ي‌ دليل‌ داشتم‌. تا ازسينما يا تئاتر بيرون‌ مي‌آمديم‌، شب‌ شده‌ بود و بچه‌ها با عجله‌ به‌ خانه‌هاشان‌ مي‌ر�تند. نهايتش‌ اين‌ بود كه‌ چند ص�حه‌ كمتر بخوانم‌.
سعي‌ مي‌كردم‌ زياد حر�‌ نزنم. هيچ‌وقت‌ زياد حر�‌ نمي‌زنم‌، آن‌ هم‌ بادخترها. مؤدب‌هاشان‌ سعي‌ مي‌كنند نگاه ‌نكنند، تا اينكه‌ وسط حر�‌ چشمشان‌ به‌ پايم ‌مي‌ا�تد و سرخ‌ مي‌شوند. اگر برايت‌ مي‌گ�ت ‌هم‌ نمي‌�هميدي‌. ديشب‌ نخوابيدم‌، اصلاً.‌ ظهر شده‌ بود. همه‌ ر�ته‌ بودند ناهار. سرم‌ راگذاشتم‌ روي‌ ميز و همان‌طور خوابم‌ برد. يك ‌جاي‌ شلوغ‌ بودم،‌ توي‌ يك‌ محوطة باز، مثل ‌باغ‌. انگار مهماني‌ بود. خيلي‌ها بودند. ناظم‌ دبستانم‌ هم‌ بود. پير نشده بود. همان‌طور بود كه اولين روز مدرسه جلوي دم در كلاس اول ديدم. سرش را خم كرده بود و وقتي مادرم دم گوشش پچ‌پچ مي‌كرد، سرش را به علامت تاييد تكان مي‌داد. شلوغ‌ بود. همه‌ �راك ‌پوشيده‌ بودند و كلاه‌ سيلندر بر سر داشتند. باهم‌ صحبت‌ مي‌كردند و گاهي‌ كسي‌ به‌ من ‌نزديك‌ مي‌شد و چيزي‌ شبيه‌ خوش‌آمد مي‌گ�ت‌. وسط همة اين‌ آدم‌ها من‌ لخت� لخت‌ ايستاده‌ بودم‌. سعي‌ مي‌كردم‌ با دست‌ خودم‌ را بپوشانم‌. اما هيچ‌كس‌ طوري‌ ر�تار نمي‌كرد كه‌ مثلاً متوجه‌ باشد.
وقتي‌ آدم ‌لخت‌ باشد، كه‌ ديگر چيزي‌ براي‌ گ�تن‌ ندارد. ماه‌گر�تگي‌ بزرگ‌ روي‌ سينه‌ را مي‌شود زير دگمه‌هاي‌ پيراهن‌ پنهان‌ كرد يا مثلاً سوختگي‌ ران‌ را با شلوار پوشاند، يا تكه‌ گوشت‌ سرخ‌شدة انگشت‌ ششم‌ را در گوشة تاريك‌ ك�شي‌ تپاند. اين‌ درست‌ كه‌ كسي ‌نمي‌تواند پيش‌ خودش‌ كتمان‌ كند ولي‌ لااقل ‌مي‌تواند كه‌ از ديگران‌ پنهانش‌ كند. مي‌تواند هر طور كه‌ دلش‌ مي‌خواهد وانمود كند. امامن‌ چي‌؟ اين‌ پاي‌ كمي‌ كوتاه‌ و قوزك‌ خميده‌ را چطور مي‌توانم‌ نامريي‌ كنم‌؟ اگر بخواهم‌ حر�‌ بزنم ‌ هم‌ به‌ جز توضيح‌ چيزي‌ كه‌ طر�‌ خودش‌ مي‌بيند چيزي‌ ندارم‌ كه ‌بگويم‌. چطور مي‌توانم‌ كسي‌ را مجبور كنم ‌به‌ چيزي‌ كه‌ مي‌بيند �كر نكند. نمي‌توانستم ‌جماعت‌ را وادارم‌ عيبم‌ را نديده‌ بگيرند. پس ‌به‌ تنهايي‌ همه‌ را ناديده‌ گر�تم‌ تا بدهكار تنهايي‌ام‌ نباشم‌. اما تنها كسي‌ كه‌ نديده‌اش ‌نگر�تم‌ تنهايي‌ام‌ را غارت‌ كرد.
مادرم دم گوش ناظم دبستانم چه مي‌گ�ت؟ از وقتي يادم مي‌آيد احساس كرده‌ام همه‌ دچار سوءت�اهم‌ شده‌اند. بعضي وقت‌ها دلم خواسته اين را براي همه توضيح بدهم اما �ايده ندارد. همه‌چيز انگار بدل‌ آن‌ چيزي‌ است‌ كه‌ بايد باشد. هميشه‌ انگار يك‌ جاي‌ خالي‌ وجود دارد. يك‌ چيزي‌ كم‌ است‌. در كتاب‌ها هم‌ دنبال‌ همين‌ مي‌گشتم‌. يك‌ چيزي‌ كه‌ يك‌جايي‌ همين‌ دور و برهاست‌ و بعضي‌ وقت‌هاخيلي‌ نزديك‌ مي‌شود اما قبل‌ از اينكه‌ به‌خاطر بسپارمش‌ دور مي‌شود. آن‌قدر كه‌ �قط طعم‌ يا يك‌ جور احساس‌ تعلق‌ خاطر برايم ‌باقي‌ مي‌ماند. �كر مي‌كردم‌ شايد روزي‌ كسي‌ پيدا بشود و برايم‌ بگويد.
هميشه‌ شنوندة خوبي‌ بودم‌. پنجشنبه‌ها خودت‌ بيشتر سر حر�‌ را بازمي‌كردي‌. من‌ هم‌ مي‌خواستم‌ با تار و پور هر جمله‌ پوشش‌ بي‌ت�اوتي‌ را زينت‌ تنم‌ كنم‌ و با آن پايم را بپوشانم.
ـ ببينم‌ تو مگر غير از كتاب‌ خواندن‌ كارديگري‌ نداري‌؟
ـ چطور مگر؟ كتاب‌ زياد مي‌خوانم‌. به‌ ادبيات‌ علاقه‌ دارم‌.
دروغ‌ گ�تم‌. مثل‌ سگ‌ دروغ‌ گ�تم‌. به‌كتاب‌ اعتياد داشتم‌. كتاب‌ را مثل‌ مر�ين‌ به‌خودم‌ تزريق‌ مي‌كردم‌ تا دردم‌ را تخ�ي�‌ بدهد. روزي‌ يك‌ كتاب‌ يا بيشتر.
ـ پس‌ چرا دانشگاه‌ نر�تي‌؟
گ�تم از استادهاي‌ عصاقورت‌داده‌ خوشم‌ نمي‌آيد. باز هم‌ دروغ‌ گ�تم‌. اجتماع‌ دبيرستان‌ را هم‌ تا آخر به‌ زور تحمل‌ كردم. قبل‌ از آنكه‌ كار اداره‌ را برايم‌ دست‌وپا كنند و بشوم‌ كارمند بايگان‌ كارگزيني‌، تمام‌شب‌ را كتاب‌ مي‌خواندم‌ و صبح‌ها مي‌خوابيدم‌. آش‌ آن‌قدر شور بود كه‌ مادرم ‌از همسايه‌ها برايم‌ كتاب‌ قرض‌ مي‌كرد. بايد مي‌خواندم‌. مادرم‌ مي‌دانست‌. بچه‌ها هم‌ به‌خاطر كتاب‌هايي‌ كه‌ خوانده‌ بودم‌ هي‌ ‌مي‌آمدند دنبالم. تو هم‌ در راه‌ مرتب‌ سؤال‌ مي‌كردي‌ و حر�‌ مي‌زدي‌. راه‌ دور بود و تا از سينما يا تئاتر بيرون‌ مي‌آمديم‌، شب‌ شده‌ بود. يك‌ بار هم‌ گ�ته‌ بودي‌ كه‌ در خيابان‌ اذيتت‌ كرده‌اند. من‌ هم‌ كه‌ كاري‌ نداشتم‌. به‌خاطر همين‌ بود كه‌ هر ه�ته‌ وقتي‌ مسيرمان‌ از بقيه‌ جدا مي‌شد تا در خانه‌ لنگان ‌مي‌رساندمت‌. هرچند كه‌ مي‌�هميدم‌ به‌ خاطر من‌ آهسته‌ قدم‌ برمي‌داري‌. هيچ‌ �كري‌ هم ‌نمي‌كردم‌. ولي‌ از همان‌ اول‌، آن‌ كرك‌� نازك� ‌بالاي‌ لبت‌ را دوست‌ داشتم‌.
گوشي‌ را دست‌ به‌ دست‌ كردم‌. گ�تي‌:
« برو خانه‌ دوش‌ بگير و بخواب‌! بعداً صحبت‌ مي‌كنيم‌.»
ولي‌ من‌ تا خانه‌ را دويدم‌، ايستادم، پريدم‌. باران‌ تازه‌ بند آمده‌ بود. خيابان‌ شسته‌ و تميز و درخشان‌ بود. ناگهان‌ ماتم‌ برد. گلوله‌هاي‌ گرد و ش�ا�‌ آب‌، پراكنده‌ بر شاخه‌هاي‌ درهم‌ درختي‌ عريان‌ از برگ‌، گاه‌ نشسته‌ بر شاخه‌اي‌، گاه‌ آويزان‌ از خوشه‌اي ‌بودند، بي‌آنكه‌ قطره‌اي‌ بچكد يا شاخه‌اي ‌تكاني‌ بخورد. لامپ‌ روشنايي‌ خيابان‌ بالاي ‌درخت‌ بود و نورش‌ در قطره‌ها منتشر بود. منتشر نمي‌شد. هيچ‌ چيزي‌ نمي‌شد. همه‌ چيز به‌ سادگي‌ �قط بود. انگار از روز ازل‌ همين‌طور مانده‌ باشد و من‌ اولين‌ كسي‌ باشم‌ كه ‌آن‌ را ديده‌ام‌. دوباره‌ دويدم‌ تا درختي ‌ديگر، تا ايستادني‌ دوباره‌، و بقية راه‌ را تا خانه‌ نه‌ دويدم‌ و نه‌ راه‌ ر�تم‌، اصلاً قدم‌هايم‌ را احساس‌ نكردم‌. مثل‌ آن‌ بود كه‌ پرواز كرده‌ باشم‌. آن‌ روز هم‌ كه‌ قرار داشتيم‌، تا جلوي‌ سينما پرواز كردم‌. نيم‌ ساعت‌ ديركردي‌. باران‌ مي‌باريد. اول‌ �كر كردم‌ باران‌ لباسم‌ را كثي�‌ و موهايم‌ را خيس‌ مي‌كند وحتماً س�يدي‌ �رق‌ سرم‌ بيرون‌ مي‌زند. بعدگ�تم‌ چرا نه‌؟ و تن‌ به‌ باران‌ سپردم‌ و باران ‌همين‌طور مي‌باريد. مثل‌ امروز كه‌ مي‌بارد و هر دانه‌ خطي‌ را روي‌ شيشه‌ باقي‌ مي‌گذارد.و من‌ اينجا نشسته‌ام‌ با حوله‌اي‌ دور گردن‌ كه ‌مادر برايم‌ آورد و ر�ت‌ بيرون‌. كاش‌ مي‌شد بنشيند، سرم‌ را روي‌ پايش‌ بگذارم‌ و با موهايم‌ بازي‌ كند. ولي‌ نمي‌شود. مي‌داند.
به‌ خانه‌ كه‌ رسيدم‌ شرة آب‌ بودم‌. گ�ت‌:
« چرا اين‌طور خيس‌ شدي‌؟ كجا بودي‌؟ مادر! »
چه‌ مي‌گ�تم‌؟ مي‌گ�تم‌ زير باران‌ در خيابان‌ها پرسه‌ زده‌ام‌ و وقتي‌ مي‌خواستم‌ ازخيابان‌ رد بشوم‌ تا مچ‌ پا در آب‌ �رو ر�ته‌ام‌؟ مي‌گ�تم‌ به‌ دنبال‌ يك‌ تصوير گمشده‌ مقابل ‌درخت‌ها ايستاده‌ام‌؟ و ماشين‌ها سرتاپايم‌ را آب‌پاشي‌ كرده‌اند؟ گ�تني‌ نيست‌. خودش ‌مي‌داند. زير يك‌ طاقي‌ ايستادم‌ و به‌ زحمت ‌سيگاري‌ روشن‌ كردم‌. سيگار را در مشت‌ دست‌ راستم‌ پنهان‌ كردم‌ و راه‌ ا�تادم‌.
تئاتر شهر، همان‌ ديوار مدور، منقش‌ به‌گل‌هاي‌ �يروزه‌اي‌ رنگ‌ و درهاي‌ �لزكوب‌� چوبي‌ بزرگ‌ و سق�‌� سايبانش‌ كه‌ به‌ شكل‌ مبهمي‌ مرا به‌ ياد كندوي‌ زنبورهاي‌ عسل‌ مي‌انداخت‌. جلوي‌ حوض‌هاي‌ خاموش ‌ايستادم‌. �واره‌ها را بسته‌ بودند. دوباره‌ راه ‌ا�تادم‌ و در پارك‌ دوري‌ زدم‌. هيچ‌كس ‌نبود. قطره‌هاي‌ باران‌ به‌ سنگ‌ها مي‌خورد و پشنگه‌هايش‌ در هوا پخش‌ مي‌شد. برگشتم‌ به ‌محوطه‌ و روي‌ نيمكت‌ نشستم‌. آب‌ لابه‌لاي ‌سنگريزه‌هاي‌ پشتي‌ سيماني‌ راه‌ ا�تاده‌ بود.
صورتم‌ هنوز خيس‌ است‌. حوله‌ بوي ‌تايد مي‌دهد. با خشكيش‌ باران� صورتم‌ را پاك‌ مي‌كنم‌. قرمز با خط‌هاي‌ س�يد، كمي‌ هم‌ آبي‌. دستة ورق‌ها را ب�ر مي‌زنم‌. اول‌ بايد در چهار ستون‌ ورق‌ها را روي‌ هم‌ چيد، به‌شكل‌ مربع‌. وقتي‌ تمام‌ شد بايد يك‌يك ‌دسته‌ها را برداشت‌ و ورق‌هاي‌ اضا�ه‌ راخارج‌ كرد تا به‌ يكي‌ از چهار برگ‌ اصلي‌ رسيد، بي‌بي‌ دل‌، آس‌ دل‌، آس‌ گشنيز و سرباز گشنيز. بعد دوباره‌ بايد ورق‌ها را چيد اما اين‌ بار در سه‌ ستون‌، دو تا بالا، يكي‌ پايين. ‌.هر د�عه‌ شانس‌ كمتر مي‌شود. د�عه‌ بعد دوتايي‌ و بعد ردي�‌ آخر كه‌ بايد برگ‌ها را يك‌ به‌ يك‌ روي‌ گل‌هاي‌ قالي‌ چيد و گوش‌ كرد به‌ صدايشان‌ كه‌ چه‌ مي‌گويند. همهمة برگ‌هاست‌. پژواك‌ قرمز و سياه‌ است‌ بين‌ من‌ و تو، بين‌ تو و قلبت‌، بين‌ من‌ و قلبم‌. باز هم‌ اول‌ گلويم‌ درد مي‌گيرد و بعد اشك‌ مثل‌ چرك‌� زخمي‌ بدخيم‌ از چشم‌هايم‌ بيرون ‌مي‌ريزد. سرباز گشنيز را بين‌ انگشت‌ شست‌ و سبابه‌ خم‌ مي‌كنم‌. دو طر�‌ ورق‌، سر سرباز گشنيز است‌، نيزه‌اي‌ در دست‌، كلاهي‌ بر سر؛ دو كلة بدون‌ پا. بيشتر �شار مي‌دهم‌. با صداي‌خشكي‌ مي‌شكند. صورتم‌ را دوباره‌ درحوله‌ �رو مي‌كنم‌. نمي‌خواهم‌ مادرم‌ صداي‌تركيدن‌ اين‌ دمل‌ را بشنود. دملي‌ پر از ن�رت، ن�رت‌ از تو. چرا گ�تي‌ تا خانه‌ برسانمت‌؟ چرا به‌ بهانة رساله‌ات‌ شماره‌ تل�ن‌ خانه‌اتان‌ را به ‌من‌ دادي‌؟ من‌ �قط خواهش‌ كردم‌ بگذاري ‌پنج‌ دقيقه‌ ببينمت‌، �قط همين‌. حتي‌ مهم‌ نبود كه‌ مرا نخواهي‌. مي‌دانستم‌ نمي‌شود. گ�تي ‌مي‌خواهي‌ تلويزيون‌ تماشا كني‌. گ�تم‌: �قط پنج‌ دقيقه‌. گ�تي‌ غذايت‌ دارد سرد مي‌شود و مي‌خواهي‌ قطع‌ كني‌. احساس‌ حقارت‌ مي‌كردم‌. دلم‌ مي‌خواست‌ بگويم‌ به‌ جهنم، ولي‌ نمي‌توانستم‌. نيازمند ديدارت‌ بودم‌. باز هم‌ خواهش‌ كردم‌. گوشي‌ دستت‌ بود ولي‌ چيزي‌ نمي‌گ�تي‌. منتظر بودي‌ باز هم‌ التماس‌كنم‌. گوشي‌ را كوبيدم‌ روي‌ تل�ن‌. گرهي‌ از گلويم‌ بالا آمد. توي‌ باجة تل�ن‌ نشستم‌ و حقارت‌ و ن�رتم‌ را گريستم‌.
از آن‌ به‌ بعد معتاد گريه‌هايم‌ شدم. تنها شرطش‌ تنهايي‌ بود. ولي‌ مگر آدم چقدر مي‌تواند تنهايي‌ را تاب‌ بياورد. توي ‌رودربايستي‌ ا�تادم‌ وقتي‌ دعوتم‌ كردند. دوستم‌ بود و برادرش‌، با زن‌هاشان‌. با من ‌مي‌شديم‌ پنج‌ ن�ر. غذاي‌ م�صلي‌ خورديم‌ و نوشيديم‌ و با بازگويي‌ خاطره‌هامان‌ براي ‌زن‌ها كلي‌ خنديديم‌. هي‌ ريختند و هي‌خورديم‌. تشنه‌ بودم‌. تا اينكه‌ دست‌ آخر تنگ‌ را سر كشيدم‌. در انتهاي‌ يك‌ ريسة دراز خنده‌، تنها و خالي‌ شدم‌ و �قط وقتي ‌همه‌ ساكت‌ شدند صداي‌ هق‌هقم‌ را شنيدم. زن‌ها هاج‌ و واج‌ نگاهم‌ مي‌كردند.
آس‌ گشنيز را برمي‌دارم‌ و مي‌گذارم ‌توي‌ جيب‌ پيراهنم‌. مي‌خواهم‌ نگهش‌ دارم‌.نمي‌دانم‌، شايد‌ هم‌ يك‌ روز بيندازمش‌ دور. باقي‌ ورق‌ها را ب�ر مي‌زنم‌. باران‌ تند شده‌ به‌ شيشه‌ مي‌كوبد. دلم‌ مي‌خواهد باز هم‌ تنم‌ را واگذار� باران‌ كنم‌. مثل‌ آن‌ نيم‌ساعتي ‌كه‌ جلوي‌ سينما ايستاده‌ بودم‌. آمدي‌، با مانتوسياه‌ مات‌ و دكمه‌هاي‌ بزرگ‌ طلايي‌. گ�تي‌ در راهبندان‌ گير كرده بودي‌ و همين‌طور جمله‌ها را پشت‌ هم‌ قطار مي‌كردي‌. اما من‌ گوش ‌نمي‌كردم‌. باران‌ تنت‌ را قالب‌ گر�ته‌ بود. آرايش‌ نكرده‌ بودي‌، يعني‌ زياد نكرده‌بودي‌. لب‌ها سرخ‌ بود، گونه‌ها هم‌ اندكي. اول‌ كمي‌ روي‌ گونه‌ مي‌مالند، بعد با دست ‌پخشش‌ مي‌كنند تا محو شود. و البته‌ گوشة چشم‌ها كه‌ اثري‌ از مداد رويش‌ بود. شايد ازروز قبل‌ مانده‌ بود. نمي‌دانستم‌ چه‌ بايد بگويم‌ يا تل�ن‌ آن‌ شب‌ را چطور توضيح ‌بدهم‌. دلم‌ مي‌خواست‌ همه‌ چيز را برايت ‌مي‌گ�تم‌. مي‌خواستم‌ بگويم:‌ پاي‌ راستم ‌حد� �اصل‌ آن‌ چيزي‌ است‌ كه‌ به‌ آن‌ ‌مي‌گويم‌ من، با ديگران‌، با دنيا، و با تو؛ مي‌خواستم‌ بگويم‌ پايم‌ كانون‌ زندگي‌ من ‌است‌. شايد اگر به‌ پايم‌ نگاه‌ نمي‌كردي ‌مي‌گ�تم‌: كانونت‌ را به‌ من‌ نشان‌ بده‌ و خاطرجمعت‌ مي‌كردم‌ كه‌ هر چه‌ بيشتر رنج ‌كشيده‌ باشي،‌ بيشتر دوستت‌ خواهم‌ داشت. يك‌ بار هم‌ آمدم‌ كه‌ بگويم‌. آدمش‌ نبودي. تاب‌ نياوردي‌. پيش‌ از تو، از همه‌ جدا بودم. تنها من‌ بودم‌ و پايم‌. از تنهايي‌ به‌ تنگ ‌مي‌آمدم‌ اما به‌ آن‌ مغرور هم‌ بودم‌. اما بعد ازتو ديگر تنها نشدم‌، ديگر غروري‌ هم‌ نماند، آن هم براي‌ مني‌ كه‌ غير از آن‌ چيز ديگري‌ نداشتم‌.
يادت‌ هست‌ پرسيدي‌: « چرا من‌؟» چيز� زيادي‌ از تو نمي‌دانستم‌. براي‌ همين‌ هم‌ ازخودم‌ لجم‌ مي‌گر�ت‌. �كر كردم‌ تو را به‌خاطر خودت‌ دوست‌ دارم‌، نه‌ به‌ خاطر� ت�اهم‌ �كري‌ يا هر چيز ديگري‌، �قط به‌ خاطر خودت‌، مثل‌ باران‌، مثل‌ آ�تاب‌. و حالا هرجا باشم‌ صورتت‌ را با خودم‌ دارم، با ابروهايت‌ كه‌ آن‌قدر قشنگ‌ درستشان‌ مي‌كردي‌ و ه�ت‌ كوچكي‌ كه‌ پريدگي‌ دو دندان‌ وسط در ردي�‌ پايين‌ درست‌ مي‌كرد و از پشت‌ لب‌ها نيم‌پيدا بود.
وقتي‌ گ�تي‌ نه‌، باد ايستاد، همهمة خيابان‌ قطع‌ شد و �قط تو ماندي‌. دانستم‌ كه‌ ديگر گريزي‌ نيست‌. نبايد تل�ن‌ مي‌كردم. نمي‌دانستم‌ چند ساعت‌ راه‌ ر�ته‌ بودم‌. بايد مي‌ر�تم‌. نمي‌توانستم‌ يك‌ جا بمانم‌. آن‌قدر ر�تم‌ تا رسيدم‌. مكعب‌ مستطيل‌ زرد، كه ‌روي‌ تنها شيشة سالمش‌ آگهي‌ �وت‌ چسبانده ‌بودند. يك‌ سكه‌ و شماره‌ها در حال‌ گريز.خواهرت‌ گوشي‌ را برداشت‌. مدتي‌ طول‌كشيد تا آمدي‌. گ�تي‌: «خواب‌ بودم‌.» قبول‌كردي‌، يازده‌ صبح‌ تئاتر شهر. آن‌ روز اداره‌ نر�تم‌. سبكبال‌ گوشي‌ را گذاشتم‌ اما حالا گوشي‌ در دستم‌ سنگيني‌ مي‌كند. مي‌گذارمش‌ زمين‌. ديگر �رقي‌ نمي‌كند، بگذار بوق‌ اشغال‌ بزند.
وقتي‌ گ�تي‌ نه‌، همه‌ چيز ساكن‌ شد. نه ‌صدايي‌ بود، نه‌ حركتي‌. انگار اين‌ هجاي‌ دو حر�ي‌ از خيلي‌ پيش‌ جايي‌ در �ضا وجود داشت‌ و آن‌ روز �قط از دهان‌ تو عبور كرد تا دوباره‌ در �ضا جاري‌ باشد. هنوز تيزي‌ زنگش‌ را درگوشم‌ احساس‌ مي‌كنم.
به‌ پشتي‌ سيماني‌ تكيه‌ داده‌ بودي‌ و من‌ به‌ خط تقاطع‌ دو ضلع‌. قوزك‌ پايم‌ درد مي‌كرد. حالا هر روز براي‌ چند دقيقه‌ هم‌ كه شده‌ به‌ آنجا مي‌روم‌ و دوباره‌ روي‌ همان‌نيمكت� هشت‌ضلعي� سيماني‌ مي‌نشينم‌. اگر وقتي‌ باشد دور دايرة ساختمان‌ چرخي ‌مي‌زنم‌ و �واره‌ها را تماشا مي‌كنم‌، تيله‌هاي ‌درشت‌� آب‌� �وارة بزرگ‌ را كه‌ تا آسمان ‌مي‌روند و برمي‌گردند، و به‌ آن‌ �وارة كوچك‌ خيره مي‌شوم كه‌ حالا خراب‌ شده‌ و در تواتر خودش‌ هر د�عه‌ طوري‌ �رو مي‌رود كه‌ انگار هيچ‌وقت‌ برنخواهد خواست‌، و هر د�عه‌ دوباره‌ مي‌جهد و قوسي‌ را در �ضا طي‌ مي‌كند.
شايد مي‌توانستم‌ �راموش‌ كنم‌ اگرحقارتم‌ را نديده‌ بودي‌. شايد مي‌توانستم‌ از تو متن�ر نباشم‌. اما با يك‌ شاهد زنده‌ هيچ‌ كاري‌ نمي‌شود كرد. اگر نبودي‌ مي‌توانستم ‌به‌ خودم‌ دروغ‌ بگويم‌ و از ياد ببرم‌ و ازخودم‌ متن�ر نباشم‌. اما حالا، گ�تم‌ كه‌ هر روز به‌ آنجا مي‌روم‌ ولي‌ هروقت‌ بغضي‌ گلوگيرم ‌مي‌شود، با آب‌ دهان‌ قورتش‌ مي‌دهم‌. و �قط هر وقت‌ هوا خيلي‌ باراني ‌باشد عشق‌ و ن�رتم‌ را اين‌طور بالا مي‌آورم‌.

تيرماه‌ 72



........................................................................................

Home